آتش در نيستان
مجذوب علیشاه:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سر گرم کار خویش شد
هر نی ایی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفـــــــروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
نظرات شما عزیزان: