همچو مجنوند و چون ناقه اش یقین
داستان مبارزۀ نفس اماره با جان الهی انسان از دید مولانا
مولانادر دفتر چهارم ،داستان مبارزه جان الهی انسان که
همیشه
صورت تمثیل
شتر خویش به سوی لیلی
خود غافل می شود ویکدفعه
کرّۀ خودش است وسالها بدین
این که تا انسان عزم خود را جزم
طیکند نفس اماره انسان را به سوی
وسالها عمر انسان بدین منوال سپری
خدا دو گام بیشتر نیست و ما انسانها
مسیر که دو گام بیش نیست نوسان
توحید میشویم در چشم بر هم زدنی
منزل اول میرساند و دوباره
همچو مجنونند وچون ناقه ش یقین
می کشد آن پیش و،این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کرّه دوان
یک دم ار مجنون زخود غافل بدی
ناقه گر دیدی و واپس آمدی
عشق و سودا، چون که پر بودش بدَن
می نبودش چاره از بیخود شدن
آنکه او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو، که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کرّه بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی زجا
کاو سپس رفته است، بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردّد سالها
گفت ای ناقه، چو هر دو عاشقیم
ما دو ضدّ ، پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من، مهر و مهار
کرد باید، از تو عزلت ،اختیار
این دو همره همدگر را راهزن
گمره آن جان ، کاو فرو ناید زتن
جان زهجر عرش، اندر فاقه ای
تن زعشق خاربن، چون ناقه ای
جان گشاید سوی بالا، بال ها
در زده تن در زمین، چنگالها
تا تو با من باشی ای مرده وطن
پس زلیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و ، قوم موسی، سالها
«خطوتینی » بود این ره تا وصال
مانده ام در ره زشستت، شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیر سیر
سرنگون خود را ز اشتر در فکند
گفت سوزیدم زغم، تا چند چند؟
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
عشق مولا، کی کم از لیلا بود
گوی گشتن بهر او اولی، بود
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کاین سفر زین پس بود ، جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین جذبی است، نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد، والسلام
نظرات شما عزیزان: