سیم بر
غزلی از عطار:
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و بر در شکست
هوش بشد از دل چون او رسید
جوش بر آمد ز جگر کو نشست
جام می آورد مرا پیش و گفت
نوش کن این جام و مشو هیچ مست
چون دل من بوی می عشق یافت
عقل زبون گشت و خرد زیر دست
نعره برآورد وبه میخانه شد
خرقه به خم در زد و زنار بست
کم زن و اوباش شد و مهره دزد
رهزن اصحاب شدو می پرست
زلف تو باز این دل دیوانه را
حلقه در افکند و به زنجیر بست
نیک و بد خلق به یکسو نهاد
نیست شد و هست شد و نیست هست
چون خودی خویش به کلی بسوخت
از خودی خویش به کلی برست
در بر عطار بلندی ندید
خاک شد و در بر او گشت پست
نظرات شما عزیزان: