بایزید و طشت خاکستر
شنیدم که روزی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟
سعدی میگوید یک روز صبح زود بایزید بسطامی عارف
مشهور از
روز عید بود لباس
رد میشد یک نفر که حواسش
بر سر بایزید خالی کرد. همراهان انتظار
حسابی سر و دستارش آشفته و آلوده شده بود به آن
شخص اعتراض کنند اما دیدند که بایزید مشغول شکرگزاری
به درگاه
دیگر شکرگزاری
نافرمانی کردهام که سزاوار
چرا باید به خاطر یک مشت خاکستر
من است عصبانی شوم؟
سعدی نتیجه میگیرد که انسانهای بزرگ هیچ گاه خودشان
را بالاتر از
سازگار نیست. تواضع مقام
گردن او را به زمین میزند. همانطور
بدت میآید دیگران هم از تکبر تو بدشان میآید.
هیچ گاه به چشم حقارت در دیگران نگاه مکن و خودت را
حتی اگر
ر را در نظر بگیر که
حلقهی در کعبه دارد و دیگری در
افتاده است. نه آنکه در کعبه است میتواند به اعمال
خود مغرور بشود که من کارم درست است و نه آنکه مست
افتاده میتواند
همیشه باز است.
بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده در آمد ز پای
بسیار کسان که عبادتی می کنند و آن را سزاوار پاداش
می بیینند در حالیکه
باشد و چون در آن قصد قربت به خدا نیست عبادت آنان گناه
است.
بس کسان کایشان عبادتها کنند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
آن کدر باشد که پندارد صفی
نظرات شما عزیزان: