کاروانی از شعر:
بیتی از امان الله صوفی:
آتش مزن به خرمن هستی عاشقان
شمع این بنا نهاد و شبی را سحر نکرد
***
سعدی آسودگی را در عاشق بودن می داند.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
***
بیتی زیبا از مولانا:
گر سر برون کردی مه اش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا ،لیلی و مجنون آمدی
***
مقصدی ساوجی خواهان وصال معشوق در خواب و بیداری
است.
نمی دانم وصالت چون دهد دستم که سوی من
به بیداری نمی آیی و در خوابت نمی بینم
***
لب خندان و چشم گریان:
آدمی باید که بی حالت نباشد هیچگاه
گر لب خندان نباشد چشم گریان هم خوش است
***
رقیق اصفهانی در هر حالی به یاد محبوب بوده است.
هرگز دمی ز یاد تو غافل نبوده ایم
یا برده ایم نام ترا،یا شنیده ایم
***
سعدی آرامش مجنون را در وصال به لیلی می داند.
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
***
از مثنوی مولانا:
چون قلم در دست غداری بوَد
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
واجب آمد « یقتلون الانبیاء »
***
نظرات شما عزیزان: