زبان بی زبانی
غزلی از خواجوی کرمانی:
ز تو با تو راز گویم ، به زبان بی زبانی
به تو از تو راه جویم ، به نشان بی نشانی
چه شَوی ز دیده پنهان ؟ که چو روز می نماید
رخ همچو آفتابت ، ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی ، که مجرد از دلیلی
تو چه آیت شریفی ، که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم ؟ که تویی چراغ دیده
ز تو کی کناره گیرم ؟ که تو در میان جانی
به جنایتم چه بینی ، به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان ، سوی بندگان جانی
دل دردمند خواجه ، به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است ، نه شرط مهربانی
از : خواجوی کرمانی
نظرات شما عزیزان: