افسانه عاشقی از جامی
آرند که واعظی سخنور بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند وافسانه عاشقی همی خواند
خرگم شده ای بر اوگذر کرد وزگم شده ی خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز کز نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز نی جور بتان کشیده هرگز
بر خواست زجای ساده مردی هرگز زدلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده ی دهر کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار اینک خر تو بیار افسار
نظرات شما عزیزان: