حکایتهای آموزنده
محبت حقيقى
آورده اند كه شبلى را وقتی محبت خداوند بر دلش استيلا (غلبه) آورد، گفتند: ديوانه است ،
در بيمارستانش بردند. جماعتى اولياى او كه ادعای دوستی با وی را داشتند پيش وى شدند
شبلى روى به سوى ايشان كرد و گفت : شما كيستيد؟ گفتند: ما احبا و اصدقاى تو (هستيم .)
شبلى برای امتحان وفاداری آنان، سنگ جفا بر ايشان انداختن گرفت .آن جماعت كه اقرار
ايشان بر او بود، بايستادند و آن جماعت كه قرارشان نبود، فرار را از وى واجب ديدند، جمله
برميدند. شبلى آواز برآورد كه دروغ گفتيد، اگر دعوت اينان در محبت من صادق است ، پس
چرا از بلاى من مى گريزند؟
نظرات شما عزیزان: