حکایت آموزنده ( محبت حقیقی)

شعر و عرفان

حکایت آموزنده ( محبت حقیقی)

خداداد
شعر و عرفان

حکایت آموزنده ( محبت حقیقی)

حکایتهای آموزنده

محبت حقيقى

آورده اند كه شبلى را وقتی محبت خداوند بر دلش  استيلا (غلبه) آورد، گفتند: ديوانه است ،

 در بيمارستانش بردند. جماعتى اولياى او كه ادعای دوستی با وی را داشتند پيش وى شدند

 شبلى روى به سوى ايشان كرد و گفت : شما كيستيد؟ گفتند: ما احبا و اصدقاى تو (هستيم .)

 شبلى برای امتحان وفاداری آنان، سنگ جفا بر ايشان انداختن  گرفت .آن جماعت كه اقرار

 ايشان بر او بود، بايستادند و آن جماعت كه قرارشان نبود، فرار را از وى واجب ديدند، جمله

برميدند. شبلى آواز برآورد كه دروغ گفتيد، اگر دعوت اينان در محبت من صادق است ، پس

چرا از بلاى من مى گريزند؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 19 فروردين 1390 | 8:3 | نویسنده : خداداد |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.