فراز هایی از عرفان مولانا:
مولوی خود را کسی میدانست که جوی میکند و آبی در این
جو روان مینماید تا آیندگان به نوبت و تفریق از آب آن بهره بگیرند .
هین بگو که ناطقه جو میکند
تا به قرنی بعد ما آب رسد
گرچه هر قرنی سخن آری بوّد
لیک گفت سالفان یاری بوَد
***
عید یعنی روز نو روزی که آدمیان جامه نو می پوشند جهان جامه نو
می پوشد و طراوت از سر و روی زمان می بارد .
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
***
اگر طلا را بدست ناقصان بدهید ضایع میکنند و اگر خاک را به دست
کاملاً بدهید طلا میسازند .
کاملی گر خاک گیر زر شود
ناقص ار زر بُرد خاکستر شود
***
کسی که از زمان و یا به تعبیر مولانا از ساعت رهایی یافته ؛ عید شدن را
به مثابه امری جاری و طبیعی و نه استثنائی در خویشتن تجربه میکند .
جمله تلوین ها ز ساعت خاسته است
رَست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ، ساعتی بیرون شوی
چون نماند ، محرم بی چون شوی
***
گذشته و آینده را بسوزان و در بند ماضی و مستقبل نباش اینها مثل
گره هایی هستند که در نی میافتند و مانع عبور نفس و بر آمدن صدا میشوند .
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردۀ خدا
آتش اندر زن به هر دو ، تا به کی
پٌر گِره با شی از این هر دو چو نی
تا گِره با نی بُوّد همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
***
نظرات شما عزیزان: