رفتن و ماندن
گويند صاحب دلي، براي اقامه نماز به مسجدي رفت
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که بعد از نماز، بر منبر رود و پند گويد
پذيرفت
نماز جماعت تمام شد
چشم ها همه به سوي او بود
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود
آنگاه خطاب به جماعت گفت
اي مردم! هر کس از شما که ميداند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد
.کسي برنخاست
گفت
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخيزد
.باز کسي برنخاست
گفت
شگفتا از شما که به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براي رفتن نيز آماده نيستيد
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : جمعه 20 آبان 1390
| 1:8 | نویسنده : خداداد |