بت نازنین
غزلی از مولانا
ای بت نازنین من ، دست من است و دامنت
سرو سمن برین من، دست من است و دامنت
دل شده پای بست تو ، فتنه ی چشم مست تو
تا چه کشم ز دست تو، دست من است و دامنت
قبله دل سرای تو ، کعبه جان هوای تو
روی من است و پای تو ،دست من است و دامنت
لعل لبت شفای من ، کید غمت سزای من
گر نکنی دوای من، دست من است و دامنت
شمع من است روی تو ،عمر من است موی تو
جان من است بوی تو ،دست من است و دامنت
بر سر ره به خواریم ، چند کشی به زاری ام
گر تو چنین گذاری ام، دست من است ودامنت
جان و جهان من تویی، سرو روان من تویی
روح وروان من تویی، دست من است و دامنت
ننگ برفت و نام شد ، صبح برفت و نام شد
عیش دلم تمام شد ، دست من است و دامنت
گر بزنی به خنجرم، جز ره عشق نسپرم
رومی خسته خاطرم، دست من است و دامنت
گر چه ز مه نکو تری، لاله رخ و سمن بری
عهد به سر نمی بری ، دست من است و دامنت
عهد مرا شکسته ای ، با دگری نشسته ای
جان و دلم بخسته ای ،دست من است و دامنت
خاک درت گزیده ام ، به ز تو کس ندیده ام
از همه کس بریده ام ، دست من است و دامنت
شمس جلال من تویی ، صبح وصال من تویی
واقف حال من تویی ، دست من است و دامنت
نظرات شما عزیزان: