شب هجران
فروغی بسطامی
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که زمینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهیست کز آتشکدۀ سینه بر آمد
هرشمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی ا ست که ابرمژه بردامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده بر آمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقۀ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نا دیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگر خسته بر آمد
هرگه به سخن از صف زده مژگان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
نظرات شما عزیزان: