حكايت سلطان عشق
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او
صبر و قرار و توان گفتار نداشت، هر اندازه در اين مورد
سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به
او نمى كاست و مى گفت:
كوته نكنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجايى نيست
هم در تو گريزم، آر گريزم
او را سرزنش كردم و گفتم: چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات
بر عقل گرانمايه ات چيره شده است؟ او مدتى انديشيد و سپس گفت:
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
اوفتاده تا گريبان در وحل
سعدی
نظرات شما عزیزان: