هجران
غزلی از سعدی
بار فراق دوستان ، بس که نشسته بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر ، چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ؛ ور به هزار منزلم
ای که مهار می کشی ، صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی ، وز طرفی سلاسلم
بار کشیده جفا ، پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس ، واقعه ای است مشکلم
معرفت قدیم را ، بُعد حجاب کی شود ؟
گر چه به شخص غایبی ، در نظری مقابلم
آخر قصد من تویی ، غایت جهد و آرزو
تا نرسم ، ز دامنت دست امید نگسلم
ذکر تو از زبان من ، فکر تو از جنان من
چون برود ؟ که رفته ای ، در رگ و در مفاصلم
مشتعل توام چنان ، کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان ، کز همه خلق غافلم
گر نظری کنی ، کند کِشته صبر من ورق
ور نکنی ، چه بر دهد بیخ امید باطلم ؟
سنت عشق سعدیا ! ترک نمی دهی ؟ بلی
کی ز دلم به در رود ، خوی سرشته در گِلم ؟
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را ، با همه عقل جاهلم
نظرات شما عزیزان: