کاروانی از شعر
عماد فقیه:
دیده خون کردی و دل بردی و رخ می تابی
این مکن با من سر گشته ،که اینها سهل است
***
از بوستان سعدی در کسب نیک نامی:
نیامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن کز او نام نیکو بماند
هر آنکو نماند از پی اش یادگار
وگر رفت و آثار خیرش نماند
نشاید پس از مرگش الحمد خواند
***
اوحدی:
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
اجابت میکنی یا عذر می آری نمیدانم
***
بیتی از کلیم کاشانی:
وقت است اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
***
شرط فرمان دادن بر دیگران فرمانبرداری از خداست.
حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین
که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند رهوار و ماری به دست
یکی گفتش ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای
چه کردی که درنده رام تو شد
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس شگفتی مدار
تو هم گردن از حکم داور مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
بوستان سعدی
«میخانه و بیخبری» بیتی از حافظ:
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
***
این ابیات از صدر الدین شیرازی است.
گر دهدت روزگار دست و زبان زینهار
دست درازی مجو، چیره زبانی مکن
با همه عالم به لاف با همه کس از گزاف
هر چه ندانی مگوی، هرچه توانی مکن
***
نظرات شما عزیزان: