اسیر عشق
بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا رَوَم ز دستت؟ که نمیدهی مجالی
نَه ره گریز دارم نَه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت؟ بنمای سرو قامت!
به خلاف سرو بستان، که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بَربَط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنهست بر گرفتن نظر از چنین جمالی
نظرات شما عزیزان: