افسانه عاشقی از جامی
آرند که واعظی سخنور بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند وافسانه عاشقی همی خواند
خرگم شده ای بر اوگذر کرد وزگم شده ی خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز کز نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز نی جور بتان کشیده هرگز
بر خواست زجای ساده مردی هرگز زدلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده ی دهر کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار اینک خر تو بیار افسار
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی
حسن لیلی از مولانا
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان ،هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا هست همچون ماه در شهر ای کیا
گفت :صورت کوزه است و حسن می می، خدایم می دهد از ظرف وی
مر شما را سرکه داد از کوزه اش تا نباشد عشق اوتان گوش کش
یک مثنوی از : هاشمی کرمانی
ای كرمت همنفس بی كسان جز تو كسی نیست كس بی كسان
بی كَسم و همنفس من تویی رو به كه آرم كه كَس من تویی
كون و مكان مظهر نور تو،اند جمله جهان محض حضور تواند
در دل هر ذره بوَد سیر تو نیست درین پرده كسی غیر تو
جز تو كسی نیست به بالا و پست ما همه هیچیم و تویی هر چه هست
بزم بقا را می و ساقی تویی جز تو همه فانی و باقی تویی
كیست كه قائل به ثنای تو نیست كیست كه مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم واله و مشتاق لقای توایم
روزن جان بر دل ما بازكن خاطر ما را صدف راز كن
مرد رهی از كجی اندیشه كن راستی و راست وری پیشه كن
هر كه كند روی طلب سوی او قبله ذرات شود روی او
غزلی از : عماد خراسانی
سرزبالین به چه امید برآرم سحری که درآن روز نبینم رخت ای رشک پری
آه از آن شب که نگیری خبرازمن درخواب وای از آن روزکه من ازتو نگیرم خبری
عهدکرده است که از صحبت دونان گذرد دیرتر می گذر ای عمرکه خوش می گذری
شهر عشق است و جنون ازهمه جا مقصد ما خیز اگر با من و دل ، راهزنا همسفری
می شد ای کاش که یک لحظه نباشم بی تو یا شدی کاش دلم شاد به روی دگری
وای بر من که به سودای تو ای ماه مرا نیست جز آه و دگر نیست درآن هم اثری
من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی گرگناهی است محبت تو گنه کارتری
به خدایی که تورا بردن دل داده به یاد قسمت می دهم ای مه که ز یادم نبری
خوب شد باز شدی عاشق و شوریده عماد ننهی باز به بالین سر بی دردسری
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست...
غزلی از مولانا:
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وان که بیرون کند از جان و دل ام دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وان که سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وان که جان ها به سحر نعره زنان اند ازو
وان که ما را غم اش از جای ببردست کجاست؟
جان جان است و گر جای ندارد چه عجب؟!
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسی ست
وان که او در پس غمزه ست دل ام خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وان که در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآن که او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد